ناسازگاری‌های عرفان با عقل

ادامه ناسازگاری‌های عرفان با عقل      نقل است که تا بشر [ِبشرِحافی] زنده بود ، در بغداد هیچ ستور سرگین نینداخت حرمت او را . که پای برهنه رفتی . شبی ستوری از آنِ شخصی روث انداخت . فریاد برآورد که : « بشر نماند » . احتیاط کردند ، همچنان بود . گفتند : « [ به ] چه دانستی ؟ » گفت : « بدآن که تا او زنده بود ، در جملۀ راه بغداد روث نبود . این برخلاف عادت دیدم. دانستم که بشر نمانده است ». ( ک 27 ، ص 116 )
     نقل است که یک روز شیخ پای دراز کرد . مریدی هم پای دراز کرد . شیخ [ بایزید بسطامی ] پای برکشید . مرید هرچند که خواست پای برکشد نتوانست وهمچنان بماند تا به آخر عمر . از آن بود که پنداشت که پای فرو کردن شیخ همچون دیگران باشد . ( ک 27 ، ص 153 )
     وقتی [ سهل بن عبداله التستری ] در خانه بود ، چوبی از بالا درافتاد و سرش بشکست و قطرات خون از سرش بر زمین چکید و همه نقش «الله» بازدید آمد . ( ک 27 ، ص 268 )
      « مردی از ابدالان به من [ سهل بن عبداله التستری ] رسید و با او صحبت کردم و از [ من ] مسایل می‌پرسید از حقیقت و من جواب می‌گفتم . تا وقتی که نماز بامداد بگزاردی ، و به زیر آب شدی و در زیر آب نشستی ............ و از آن آب جز به وقت نماز بیرون نیامدی . مدّتی با من بود ، هم بر این صفت که البتّه هیچ نخورد و با کس ننشست تا وقتی که برفت ».( ک 27 ، ص 269 )
      ابن عربی در مقدّمۀ کتاب فصوص الحکم گفته، این کتاب را در سال 627 ضمن خوابی از پیامبر اسلام (ص) دریافته و آنچه مینویسد از املای آن حضرت است، و او تنها مترجم و ناقل آن رؤیا و مکاشفه است. ( ک 22 ، ص 36 و 35 )
     نقل است که طایفه‌یی در بادیه او [ حسین بن منصور حلاج ] را گفتند: « ما را انجیر میباید ». دست در هوا کرد و طبقی انجیر پیش ایشان نهاد . و یک بار دیگر حلوا خواستند . طبقی حلواءِ شکریِ گرم پیش ایشان نهاد . گفتند : « این حلواءِ باب الطّاق بغداد است ». حسین گفت: « پیش من چه بادیه و چه بغداد ! ». ( ک 27 ، ص 513 )
     نقل است که [ابراهیم ادهم] روزی بر لب دجله نشسته [بود] و خرقۀ ژندۀ خود را بخیه می‌زد [یکی بیامد و گفت:«درگذاشتن ملک بلخ چه یافتی؟»] سوزنش در دجله افتاد . به ماهیان اشارت کرد که:«سوزنم بازدهید». هزار ماهی سر از آب برآورد ،هر یکی سوزنی زرّین در دهان گرفته .ابراهیم گفت :«سوزن خود می‌خواهم». ماهیکی ضعیف سوزن او به دهان گرفته ، برآورد. ابراهیم گفت:«کمترین چیزی که یافتم به ماندنِ مُلک بلخ ، این بود.آن دیگرها تو دانی » . ( ک 27 ، ص 108 )