ادامه ناسازگاریهای عرفان با عقل
خرافۀ بالا عیناً به نحو دلنشینی در مثنوی آمده است :
هم زِابراهیـــمِ اَدهَـــم آمده ست ------- کاو ز راهی بر لب دریا نشست
دلقِ خود میدوخت آن سلطانِ جان ------- یک امیری آمــد آنجــا ناگهان
.........
شیخ سوزن زود در دریا فگند ------- خواست سوزن را به آوازِ بلند
صــد هزاران ماهــی اَللّهیی ------- سوزنِ زر در لبِ هر ماهیــی
سر بر آوردند از دریای حق ------- که بگیر ای شیخ سوزنهای حقّ ( ک 28 ، ص 315 و 314 )
خرافهای دیگر از مثنوی معنوی که در آن نظم جهانی و قانونمندیِ کائنات ، به دلجویی از درویشی ژنده پوش ، به هم میریزد :
بود درویشی درونِ کشتیــی ------- ساختــه از رختِ مـــردی پُشتیی
یاوه شد همیانِ زر او خفته بود ------- جمله را جُستند و او را هم نمود
کاین فقیرِ خفته را جوییم هم------کرد بیدارش ز غم صاحب دِرَم
که در این کشتی حُرُمدان گُم شدهست-------جمله را جُستیم نتوانی تو رَست
دلق بیرون کن برهنه شو ز دلق------- تا ز تو فـارغ شود اوهامِ خلق
گفت یارَب مر غلامت را خسان-------متّهم کردند فرمان در رسان
چون به درد آمد دلِ درویش از آن------- سر برون کردند هر سو در زمان
صد هزاران ماهی از دریای ژرف------- در دهانِ هر یکی دُرّی شگرف
صد هزاران ماهی از دریای پُر------- در دهانِ هر یکی دُرّ و چه دُر
هر یکی دُرّی خراجِ مُلکتی ------- کز اله است این ندارد شرکتی
دُرِّ چند انداخت در کشتی و جَست ------- مر هوا را ساخت کُرسی و نشست ( ک 28 ، ص 325 )