ادامه عرفان پناهگاه سرخوردگان از عقل
-هر جزءِ جهان در هر لحظه یک مقصد و مسیر دارد و اجزای جهان در شُدن و تغییر دچار تردید نمیشوند .
و آخر از همه آن که شدنِ اجزای جهان ناشی از تضاد نیست بلکه ناشی از میل است و من این میل را همان عشق میدانم و این میل در همه اجزای جهان نهادینه شده است .
اجزای جهان در جنگ و ستیز و ضدّیت و نابودیِ یکدیگر نیستند بلکه همۀ
اجزای جهان با عشقی نهادینه شده در ذاتِ خود ، هریک دست در دستِ هم در حالِ وصل و فصل و دگرگونیِ عاشقانه و شادمانهاند .
اکنون در این منزلِ آخر از خود میپرسم این عشق از کجا است و از چیست و آن
نیرو و محرّکِ اوّل کدام است ؟ و سخت در این منزل پای در گِل ماندهام .
همراهان و کاروانیانِ همسفرم ، در این مرحله ، قیلوقال کردهاند که
خورشید آنچنان درخشید که هیچ چیز نمایان نبود و از بسیاریِ پرتوِ خورشید
ادّعایِ کوری کردهاند و من لب فرو بسته و خاموش ، گیج و گنگ و مات و مبهوت
، هیچ نمیدانم فقط میدانم که نمیدانم . آنان سماعکنان در جشن و
پایکوبیِ وصال و حضورند و من ، مُهرِ سکوت بر لب .
من نیز به شوق یافتن یار و وصل و وصال ، راهِ سخت و دشوارِ فلسفۀ مشّاء را
پیش گرفتهام . پای برهنه با زخمِ خارِ مغیلان در بیابانِ لَم یزرع و خشک و
سوزان ، لبِ خشکیده از تشنگی و صورتی سوخته و تاول زده از آفتاب سوزان ،
این شرحِ حال من در طریقِ فلسفۀ مشّاء است . در طی این طریقتِ راستین ،
منزل به منزل آرامشکدههای عرفان ، مرا به خود میخوانند ، آبی خنک و
گوارا ، هوایی دلنشین و متکّایی نرم را نوید میدهند و لَمکده داران مرا
صدا میزنند که مقصد و نهایتِ راهِ تو اینجا است ، اینجا به مقصود میرسی ،
بازآی و آسوده باش . امّا من سالکِ راحتگُزین نیستم ، راه بس طولانی ،
مقصود بس بعید و من بسیار سختگیر و دیرباورم .
گهگاه لمکده و عشرتکدههای رنگارنگ مرا به خود میخوانند که بس کن ، تقلّا
مکن ، به محفل عیش و عشرت در آی و پایبندِ زحمتکدۀ فکرت مباش . دمی به
سازِ طبیعت و کرشمه و عشوۀ نوایِ دف و نی بچرخ . سرخوش و سرمست ، چون
پروانه ببال و شعلۀ شمع به آغوش گیر تا آن دم که ذرّه ذرّه نیست شوی تا هست
شوی و آرام گیری.
ندایی از ژرفای درونم مرا به خود میخواند که الههای چون خدایانِ خورشید و دریا و زیبائی، بساز و آرام گیر .
نجوایی از ژرفای درونم مرا به خود میخواند که بُتی گِلین ، سفالین ، مفرغین ، زرّین و یا مجرّد بساز و پرستش کن و آرام گیر .