ادامه عرفان پناهگاه سرخوردگان از عقل
آوایی از ژرفای درونم مرا نهیب میزند که موجودی قائم بهالذّات و واجبالوجود و مطلق و بیکران بساز و آرام گیر .
امّا عقل ، این وقّادِ زیرکِ نکتهبین و این پرسشگرِ ناآرامِ سرکش ، نمیگذارد که در ساحل امنِ لمکدۀ خیالات و اوهام آرام گیرم .
چون نیک مینگرم ، آبشخورِ این ندا و نجوا و آوا ، وحشت و حیرت و اشتیاقی
است که نسل به نسل و هزاره به هزاره از اجدادم به من به ارث رسیدهاند .
من ناتوان از پاسخ به پرسشهای بنیادین ، گاهی فریاد میزنم و زمانی لابه
میکنم . از دردِ نادانی به خود میپیچم و بر جهان گلایه میکنم .
ای جهان ! من کودکِ طغیانگر و عصیانگر و پرسشگر تو اَم . من از آب و دانه
و ساحلِ اَمن نمیپرسم ، آن میپرسم که ای چرخ ، ما را چرا زادهای و چرا
انگیزۀ پرسش دادهای ؟
ای جهان ! من در حسرتِ وصالِ حقیقت و کشف رموزِ تو بیتابم . بگو ، بگو چرا
با کیمیایِ خود ، مسِ وجودِ مرا به داناییِ فطری یا معرفتِ اشراقی زر
نمیکنی ؟
ای جهان ! ای واجبالوجود و ای علّت العلل ، ای شاه شاهان و ای بُتهای
گلین و سفالین ، ای نورالانوار و مجرّد مجرّدها و ای دلیلِ دلیلها و ای
اصلِ اصلها بگو ، بگو که از تو بس گله دارم . نه چهل روز که چهل سال در
ریاضت و چلّهنشینی در منزلگاه عقلانیّتاَم ، امّا تو هرگز رخ ننمودهای ،
هیچ باد صبایی و هیچ نسیم عنبرآگینی ، تاری از گیسویِ بس سیاهت را کنار
نزد و هیچ گریه و لابهام ذرّهای از تو نقاب نکشید .
ای جهان ! از تو بس من گِله دارم . چرا لوحی ساده و دلی زودباور و قلمی
هرزه گرد مرا ندادی تا من ، تو را نقاشی کنم و نقشِ خود ساختۀ تو را ،
نقشِ تو پندارم . چرا مرا ساده دل و ساده لوح نزادی تا خود را نقش و نقاشِ
تو اِنگارم ؟
ای جهان ! ای سیاهتر از سیاهیِ محض ، چرا به نیرنگ ، مرا کنار این سدّ
عظیمِ عبور ناپذیر کشاندهای و در پای دیوارۀ عبور ناپذیرِ خود ، مرا به
غُل و زنجیر کشیدهای ؟ تو که نه رُخصت دیدار میدهی و نه فرصتِ وصال ، از
چه اِی مجهولِ اعظم ، شوقِ وصالت در من نهادی امّا در فطرتم دانایی نگذاشتی
؟