ادامه پیشگفتار
خلاصۀ فلسفه وتلاشِ اندیشۀ بشری ، تطبیق دادنِ الگویی است که از « شدنِ » کائنات در ذهن خود دارد با آنچه که در کائنات میگذرد . آن فلسفههایی که بیش از این پا دراز کنند ، نقش بر آب میزنند .
طی هزاران سال ، میلیونها انسان چه بسیار در وصف و شرحِ علّتالعلل و مادّهالمواد گفتهاند و نوشتهاند و من در حسرت یافتنِ یک عبارتِ عاری از تضادّ و یا دور و تسلسل بیتابی میکنم .
اگر کسی بپرسد حقیقت چیست ، چرا کائنات پدید آمده و هدف از پدید آمدنِ آن چه بوده و ذات و جوهرِ مادّه چیست ؟ من سکوت میکنم و او را به هیوم ( 1776 – 1711 ) یا اسپنسر ( 1903 – 1820 ) و یا همفکران آنها حواله میدهم .
هیوم بر آن است که هرگز نمیتوان ماهیت واقعیت نهایی را شناخت . فیلسوفانی که مدعی شناخت ماهیت نهایی واقعیتاند یا جاهلاند یا متقلب ، جاهلاند زیرا نمیفهمند که این آنچنان شناختی است که انسانها هرگز نمیتوانند به آن دست یابند ، زیرا ما محدود به ادارک حسّی آنچه میتوانیم بدانیم هستیم .................................. ما هرگز کیفیات حقیقی اشیاءِ را در جهان نخواهیم شناخت و نخواهیم دانست که چرا آنها چنیناند . هیوم میگوید عقل هرگز نمیتواند سرشت ، مقصد یا نقشه ی جهان را کشف کند. ( ک 3 ، ص 479 )
اسپنسر : تمام نظریات مربوط به اصل و منشاء عالم ما را به اموری می کشاند که قابل درک و معرفت نیست . دهری سعی دارد که به جهانی قائم بالذات و بیعلت و ازلی معتقد شود ؛ ولی ما نمیتوانیم چیزی بیآغاز و بیعلت را باور کنیم . خداشناس فقط یک قدم به عقب برمیدارد و میگوید : «خداوند جهان را آفرید . » ولی کودک سؤالی دیگر میکند که جواب ندارد و آن اینکه « خدا را که آفرید ؟» آرای نهایی ادیان از لحاظ منطق مفهوم معقول نیست . آرا و افکار نهایی علمی نیز به همین ترتیب ماورای درک عقلی است. ( ک 6 ، ص 323 )
و اگر کسی بپرسد اجزاء کائنات با هم چه نسبتی دارند و الگوهایِ ذهنیِ ما از جهان ، با جهان چه رابطهای دارند ، من و یا هرکس دیگری پاسخهایی داریم .
پرسش از حقیقت و چیستیِ حقیقت ، با این پیشباور است که حقیقتی هست و کورسوئی از آن به ما رسیده است . من نیز شوق وصل دارم و در حسرت وصالم ، امّا هرچه دویدهام جز سراب ندیدهام .