اولین تجربه های حسی، مواد اولیه شناخت است
مغز انسان را میتوان به یک گوی تشبیه کرد که پنج روزنه دارد و هر شیئ ( عین ) اوّلاً فقط و فقط میتواند از این پنج روزنه به ذهن وارد شود و ثانیاً شیئی باید یک کپی از خود را به صورت صدا و یا نور و یا تماس با بدن ما و یا مزّه و یا بو تبدیل کند تا قابل عبور از این روزنهها به داخلِ ذهن شود . در مرحلۀ بعد ، این کپیهایِ وارد شده به ذهن باید مجدداً توسّط کلیّات و مقولات فرآوری شود و با محفوظاتِ قبلیِ وارد شده به ذهن ، همانندیابی ، مقایسه ، ترکیب و ..... شوند و بعد به صورت یک محفوظِ مستقل و یا یک مفهومِ وابسته ، به مفاهیمِ قبلیِ ذهن اضافه شوند . مثلاً یک عین مانند صندلی باید یک کپیِ نورانی از خود را به سوی روزنۀ چشمِ ما بفرستد تا امکان ورود به ذهنِ ما را پیدا کند و یا یک عین (مفهوم) مانند یک داستان و یا یک شعر و یا یک قطعه موسیقی و یا هر اثر هنریِ دیگری باید به صورت پدیدههایِ قابلِ تجربههایِ حسی مانند نور و صوت و .... درآیند تا قابل ورود به ذهن باشند .
آنچه که گفته شد در این عبارت ساده و بدیهی خلاصه میشود که اَعیان فقط از طریقِ حواس به مغز راه مییابند و مغز هیچ وسیلهای جز حواس برای ارتباط با جهان ندارد .
مغز انسان پیش از تجربههای حسّی ، هیچ آگاهی و شناخت و معرفتی ندارد . فلاسفۀ بسیاری این معنی را بدیهی دانستهاند .
سوفسطائیان ( 400 – 500 ق.م. ) قرنها پیش از میلاد میگفتند « معرفت ، تنها از راه حواس میآید .»
هابز ( 1679 – 1588 ) فقدان آگاهی پیش از تجربه را این گونه تأیید میکند :
« هیچ پنداشتی در ذهن انسان نیست که پیش از آن کلاً یا جزئاً در اندامهای حسّی وارد نشده باشد .» (ک 3 ، ص 424)
جان لاک ( 1704 – 1632 ) به فقدان آگاهی پیش از تجربه با این عبارات گواهی میدهد :
« پس باید چنین فرض کنیم که ذهن کاغذ سفیدی تهی از درونمایه ی ذهنی است بیهیچ معانی و حروفی . اما چگونه و از کجا دارای محتوا میشود ؟ من به این پرسش با یک واژه پاسخ میدهم ، از تجربه : تمامی معلومات ما بر این بنیاد استوار است و سرانجام از آن مشتق میشود .»( ک 3 ، ص 425)
ویل دورانت ( 1981 – 1885 ) در کتاب تاریخ فلسفه دربارۀ جان لاک چنین روایت میکند :
لاک ، با آنکه یک مسیحی خوب بود و حاضر بود «حقانیت مسیحیت» را با ادلۀ قوی مبرهن سازد ، این فرضیات را قبول نداشت و به آرامی اعلام میکرد که تمام معلومات ما از راه تجربه و حواس به دست میآید و « آنچه نخست به حس در نیاید در ذهن وجود ندارد .» هنگام تولد ، ذهن به منزلۀ یک لوح سادۀ خالی از هر نقشی است . بعد حس و تجربه هزاران نقش بر آن مینگارد ، بعد محسوسات حفظ را به وجود میآورند و سپس حفظ افکار و مفاهیم را ایجاد میکند. ( ک 6 ، ص 232 )