کلیات

کلّیات هستی‌شناسی و معرفت‌شناسی از هم جدا نبوده و نیست . علّتِ درهم آمیختگیِ هستی‌‌شناسی و معرفت‌شناسی روشن است . معرفت از چیزی حاصل می‌شود و هر چیز ، تا به دایرۀ آگاهی و شناختِ ما وارد نشود از نظرِ ما چیز نیست.
وقتی از هستی‌شناسی سخن می‌گوئیم آگاهانه یا ناآگاهانه از آگاهی و معرفت خود از هستی و هستنِ چیزی‌ سخن می‌گوئیم . وقتی می‌پرسیم آن چیست ، در پاسخ ، معرفتِ خود را نسبت به آن چیز اظهار می‌کنیم . چیستیِ یک چیز معرفتِ ما از آن چیز است .
      درستی و استواریِ هستی‌‌شناسیِ ما ، بسته به صحّت و درستیِ معرفت‌ِ ما است و برعکس . برای آن‌که شناختِ ما راست و درست باشد باید توأماً معرفت‌ و هستی‌شناسی‌مان راست باشد زیرا اگر هریک از این دو ناراست باشند نتیجۀ نهاییِ شناخت ناراست خواهد بود . اگر درستی و صحّتِ شناخت از هستیِ چیزی تأیید شود خود به خود گواهی میدهد که اولا ابزار هستی شناسی ما (ذهن ما) راست است و ثانیاً آن چیز همان چیزی است که ما می شناسیم.
      فرض کنید طول یک چیز را ما 4 متر یافته‌ایم ، اگر درستی و صحّتِ این یافته تأیید شود همزمان نتیجه می‌شود که هم نحوۀ اندازه‌گیری درست بوده و هم طولِ درست و صحیح آن چیز 4 متر است . به عبارت دیگر تأیید این‌که آن طول 4 متر است تأیید نحوۀ اندازه‌گیری هم هست . چنانچه بخواهیم مطلب بالا را با الفاظِ فلسفی بیان کنیم این‌گونه می‌شود که حُکم درست در هستی‌شناسی ، درستیِ معرفت و ذهن شناسا را هم در خود دارد و برعکس . زیرا نمی‌توان با مترِ نادرست ساختمانی را درست متر کرد . پس می‌توانیم نتیجه بگیریم که چنانچه در هستی‌شناسی به چیزی یقین پیدا کنیم، خود به خود به درستیِ کارکرد ذهن شناسنده هم در آن موارد یقین پیدا کرده‌ایم .
ارکان پدید آورندۀ شناخت کدامند :
- پدید آمدنِ منِ خودآگاه ( شالوده و آغاز شناخت است ) .
- اوّلین تجربه‌های حسی ( موادِ اوّلیۀ شناخت است ) .
- فرهنگ بشری ( آموزگار شناخت است ) .
- قوانین حاکم بر مغز ( قوانین شکل‌گیریِ شناخت است ) .