ادامه قوانین حاکم بر مغز
وقتی قلوه سنگی را در دست خود میفشاریم ما با آن مستقیم و بیواسطه ارتباط نداریم ، ما با الگویی که در ذهن ساخته میشود سروکار داریم .
فرض کنید ما قبلاً تجربۀ خوردن شیرینی و احساس مزّه شیرین را داریم ، حال وقتی یک حبّه قند را در دهان میگذاریم متوجّه میشویم که شیرین است . چگونه متوجّه میشویم که شیرین است و ترش نیست ؟ اگر احساسِ ناشی از چشیدنِ شیرینی را قبلاً به صورت یک الگو در ذهن خود موجود نداشته باشیم چگونه این تشخیص امکانپذیر است ؟ باید یک الگویِ شیرینی ، ( مثل یک قطعه پازل ) در مغز داشته باشیم و این احساسِ چشیدنِ قند را با تمام الگویِ مزّهها مطابقت دهیم و متوجّه شویم که این احساسِ چشائی از میان همۀ الگوها با آن الگویِ شیرینی مطابقت دارد . همزمان که متوجّه از حالی به حالی شدنِ خود هستیم– مثلاً از شیرینی لذّت میبریم- متوجّه آن هم هستیم که این مزّه همان مزّه است که قبلاً تجربه کردهایم .
هریک از ما الگوئی از اَعیان را در مغز خود داریم . ما عالَمِ خارج از ذهنِ خود را فقط در مغز خود میبینیم و فقط به الگوها و ترجمان اَعیان در مغز خود دستیابی داریم .
ما جهان را مستقیماً و بیواسطه نمیبینیم بلکه فقط به الگوهایِ ذهنیِ خود از جهان دسترسی داریم .
هر آگاهی به صورت الگویی مادّی در مغز جای میگیرد و هر ساختار ویژۀ قسمتی از مغز ، داناییِ ویژهای را سبب میشود .
ما از اَعیان در ذهن خود تصوّری داریم . از هر کودکی که سؤال کنیم آیا اَعیان عیناً در ذهن ما هست ؟ میگوید خیر . ما « الگوئی » از اَعیان در ذهن خود داریم . یعنی از هر جزء جهان مثل درخت ، گوزن ، آبشار ، باد ، نسیم ، سرما ، برف ، باریدن ، خشونت ، خوبی ، نیکی ، زیبائی و ... « مابهازائی » در ذهن داریم . در مورد این الگوها منطقاً چند اصل را میتوانیم بیان کنیم .
اصل 1 : یک روش ثابت و یکسان برای همۀ این الگوسازیها وجود دارد . یعنی روش الگوسازی و جایگیری در ذهن یک روش ثابت و یکسان است .