ناسازگاری‌های عرفان با عقل

ادامه ناسازگاری‌های عرفان با عقل شالودۀ همۀ کشف و شهود و اشراق‌ها ، مفاهیم و محفوظاتِ قبلیِ موجود در ذهن ( علمِ حصولی ) است .
      ادّعاهای درویشی ژنده پوش شنیدنی است . درویشی در وصف حال عرفان ِی خود چنین سر داده بود :
« منم زایل شد ، از خود بیخود می شدم و به خود می آمدم ، همه نور بود ، هم شعف و شور بود . همه یکی و یکی همه بود . از کالبد جسم رها شده بودم و به هر سو آزادانه پرواز می کردم ، اصلاً زمان و مکان مفهوم خود را از دست داده بود ، گویا در آنِ آمدنم - بین هستی و نیستی- هیچ مرزی نبود ، ژرفای هستی اعماق نیستی بود و اعماق نیستی ژرفای هستی ، ذهنم به وسعت کائنات بود و مرزی بین من و کائنات نبود ، من نه بخشی نه جزئی نه قسمی نه ذرّه ای ، بلکه همۀ کائنات بودم . از شدت نور- چون تاریکی محض- هیچ نمی دیدم ، لحظه ای به یاد آن زمان افتادم که نطفه ای بیش نبودم ، همه مجهولات بر من معلوم بود وعلم ازلی که در نهادِ من نهفته بود در آن لحظه نقد و حاضر بود ، هیچ سختی ، سفتی ، گرمی ، سردی ، زبری و هیچ احساس ناخوشی در من نبود . همه چیز نرم ، لطیف ، پاک ، پاکیزه و منزّه بود ، من رقص کنان ، چون بهشتیان در بهشت موعود می‌چرخیدم و می‌چرخیدم و می‌چرخیدم ، دیگر در آن لحظه دستِ من،پایِ من،من ومنِ من نبود،احساس خالص و ناب و عاطفۀ خالص و ناب ، احساس بی‌چیزی ، احساسِ صرف ، احساس اینکه هیچ چیزی را احساس نکنی و یا همه چیز حتّی خدا را در خود و خود را در خدا احساس کنی .»
در این لحظات آن مرد ، عرق ریزان ، بی حرکت چون مست‌های لایعقل ، چون یک تکه چوب خشکیده ، چشمانی بیفروغ ، بی‌احساس ، قلبی تپان با ضربانی بسیار آرام ، بدنی سرد و قامتی خمیده ، روبروی من ایستاده بود . من متحیّر که چه بگویم ، درمان صفحه 142 درد او را نمی‌دانستم ، آنچه که گفته بود فراموش کردم و راه خود پیمودم . با خود گفتم من کودکِ ساده‌لوحِ خرافه‌گرایِ زود باور نیستم که آن حالتی که بر او رفت را عروج و وصل و فنا و حضور بدانم . هرچه بود در « منِ » او گذشت .
       آنچه که بسیاری از محقّقین مشّایی در مورد عرفان بررسی کرده‌اند یافتنِ پاسخ به این پرسش است که آیا برای حالات عرفانی ، ما‌به‌ازائی هست یا خیر ؟
بی‌تردید بسیاری از عرفا راست می‌گویند و حالات عرفانی وجود دارد و « حالِ عرفانی » عینیت دارد امّا مسئله مهم چیستیِ آن « حال » است . من چنین می‌پندارم که «حالِ عرفانی» چیزی نیست جز نزدیک شدن به منِ بسیط ، به منِ من .
به این نقل قول از جان ادینگتون سیموندز ( 1893 – 1840 م. ) بنگریم :
      به همان نسبت که عوالم و عوامل هشیاری عادی فروکش می‌کرد ، احساس آگاهی ذاتی مضمری تشدید می‌شد. سرانجام چیزی جز « نفس » مطلق مجرد بحت بسیط برجا نمی‌ماند. جهان بیشکل و بی‌محتوا می‌شد. (ک 10، ص 88)
من هرگز وصال حق و فنا فی‌اله و یا حضور در بارگاه او و یا اتّحاد با او و یا ذوب در او را به هیچ روی باور ندارم .