ادامه اطلاق ذهن به عین
سرخی وصفِ حالِ شدنِ ما است از دیدنِ رنگِ سرخ نه وصفِ رنگ سرخ . صدا وصفِ حالِ شدنِ ما است از شنیدنِ صدا نه وصفِ صدا . همینگونه مزه و بو و زبری و نرمی .
وقتی دو قطعه سنگ به هم میخورند صدایی تولید نمیشود بلکه هوا مرتعش میشود. امّا ما با آنکه این را میدانیم همیشه اسیر تفسیرها و تعبیرهایی هستیم که از کودکی آموزش دیدهایم . شک نیست که تفسیرِ لرزشِ هوا از تفسیرِ تولیدِ صدا واقع بینانهتر است . صدا در ذهن ما ایجاد میشود ، صدای برخورد دو تکه سنگ در مغز ما ساخته میشود وگرنه در عالمِ خارج از ذهن ، صدائی موجود نیست .
یک تکه سنگِ نمک را به زبان بسائید ، احساس میکنید که شور و تلخ است . درحالیکه آن فقط یک تکه سنگ نمک است . شما از شوری و تلخی بَدتان میآید ، پس از چشیدن سنگِ نمک با عصبانیت آن را تُف میکنید ، درحالیکه سنگِ نمک ، سنگِ نمک است ، نه شور است نه تلخ .
به اخم کودکِ بیتجربهای که از تلخیِ پوست پرتقالی گریه میکند- نه شاعرانه و عارفانه بلکه عالمانه- نگاه کنیم . آیا واقعاً پوست پرتقال تلخ است ؟ آیا این تعبیر و شناخت با آن واقعیت چه میزان منطبق است ؟ این فقط چشائی و کیفیت تأثّر و انتقال اثر این چشائی و ترجمان آن است و بس وگرنه پوست پرتقال تلخ نیست . تلخی نه در پرتقال و نه در سلولهای چشائی ، نه در مسیر انتقال چشائی به مغز و نه در مغز در هیچ کجا به شکلی که ما تعبیر میکنیم نیست .
این حرفها یعنی از خودﹾرهیدن ، یعنی از منیّت جدا شدن ، یعنی تاحدودی واقعی فکر کردن و واقعی حس کردن .
انسان اسیرِ سرشتِ خود و تعالیم و آموزشهای اوّلیه میباشد . انسان در گردابِ تفسیرها و تعبیرهای خود دائماً حقیقت را دُور میزند . انسانِ کامل انسانی است که بتواند خود را از شرِّ این تعابیر خلاصی بخشد . ما اکنون به یکی از تعاریفِ جدید آزاده و آزادگی و انسانِ آزاد میرسیم و مفهوم جدیدی از آزادگی و وارستگی را درمییابیم .
انسان واقعگرا شاید از دیدن زیبائیهایِ طبیعت بیش از دیگران لذّت ببرد و آواز خوش بلبلان و هماهنگیِ الحان و اصوات را بیش از دیگران دوست داشته باشد و از محبّت کردن و مورد محبّت واقع شدن به راستی لذّت ببرد . او همچون دیگران زندگی میکند و همچون دیگران هنر را ارج میگذارد و از دیدن هر اثر هنری محو در لذّت میشود ، شعر را دوست دارد و .... امّا از همۀ اینها بیشتر از کشفِ حقیقت لذّت میبرد .