عرفان در محکمه عقل

ادامه مقاله عرفان در محکمه عقل من نیز به شوق یافتن یار و وصل و وصال ، راهِ سخت و دشوارِ فلسفۀ مشّاء را پیش گرفته‌ام . پای برهنه با زخمِ خارِ مغیلان در بیابانِ لَم یزرع و خشک و سوزان ، لب خشکیده از تشنگی و صورتی سوخته و تاول زده از آفتاب سوزان ، این شرحِ حال من در طریقِ فلسفۀ مشّاء است . در طی این طریقتِ راستین ، منزل به منزل آرامشکده‌های عرفان ، مرا به خود می‌‍‌خوانند ، آبی خنک و گوارا ، هوایی دلنشین و متکّایی نرم را نوید می‌دهند و لَمکده داران مرا صدا می‌زنند که مقصد و نهایت راهِ تو اینجا است . اینجا به مقصود می‌رسی ، باز آی و آسوده باش . امّا من سالکِ راحت‌گُزین نیستم ، راه بس طولانی ، مقصود بس بعید و من بسیار سخت‌گیر و دیرباورم .
آنگاه که در دریای هائل فلسفۀ مشّاء دست و پا می‌زنم ، مهرویان پری پیکرِ عرفان مرا به خود می‌خوانند . وهم و خیالِ وصل و حضور ، مرا به منزل عرفانیان می‌کشاند و با آنان همدل و همزبان می‌کند و آنگاه که در وجد و سرورِ ناشی از عرفان ، از خود بی‌خود می‌شوم ، به ناگاه ندایی مرا زنهار می‌دهد که یک حقیقتِ کوچک از تمام زیبایی‌های عالَم زیباتر است . این ندا هشدار می‌دهد که مبادا آنچه را که دوست می‌داری با حقیقت همسان کنی!                                      
گهگاه لمکده و عشرتکده‌های رنگارنگ مرا به خود می‌خوانند که بس کن ، تقلّا مکن ، به محفل عیش و عشرت در آی و پای‌بندِ زحمتکدۀ فکرت مباش . دمی به سازِ طبیعت و کرشمه و عشوۀ رود و عود بچرخ . سرخوش و سرمست ، چون پروانه ببال و شعلۀ شمع به آغوش گیر تا آن دم که ذرّه ذرّه نیست شوی تا هست شوی و آرام گیری .
ندایی از ژرفای درونم مرا به خود می‌خواند که الهه‌ای چون خدایانِ خورشید و دریا و زیبائی،  بساز و آرام گیر .
نجوایی از ژرفای درونم مرا به خود می‌خواند که بُتی گِلین ، سفالین ، مفرغین ، زرّین و یا مجرّد بساز و پرستش کن و آرام گیر .
آوایی از ژرفای درونم مرا نهیب می‌زند که موجودی قائم به‌الذّات و واجب‌الوجود و مطلق و بیکران بساز و آرام گیر .
امّا عقل ، این وقّادِ زیرکِ نکته‌بین و این پرسشگرِ ناآرامِ سرکش ، نمی‌گذارد که در ساحل امنِ لمکدۀ خیالات و اوهام آرام گیرم .
چون نیک می‌نگرم ، آبشخورِ این ندا و نجوا و آوا ، وحشت و حیرت و اشتیاق است که نسل به نسل و هزاره به هزاره از اجدادم به من به ارث رسیده‌اند .