عرفان در محکمه عقل

ادامه مقاله عرفان در محکمه عقل من در این درد جان سوزِ فِراق و در این برزخ سوزناکِ جهل و نادانی ، در این منزل وحشت و حیرت و اشتیاق ، دست و پا خواهم زد امّا هرگز عجول نخواهم بود که با مسکّنی دردِ خود را آرام کنم . من در اندیشۀ درمان دردم نه تسکین درد . آنچنان خودﹾ دوست و خود شیفته نیستم که به مصلحت اندیشی ، خود را به خواب زنم و در عالَم خواب و خیال ، خود را مجذوب نورالانوار کنم و یا در آغوش علّت العلل اندازم و مسئله را مختومه اعلام کنم . من هرگز عجول نخواهم بود و اصراری بر این ندارم که حتماً باید مسئله را حلّ کنم . بشریت میلیون‌ها سال دیگر هم می‌تواند در حال وحشت و حیرت و اشتیاق سَر کند . وحشت از عظمت کائنات و ناچیزیِ خود ، حیرت از چرخش و شدنِ جهان ، اشتیاقِ فهم و درکِ علّت‌العلل و مادّه‌المواد و .........
من ساحلِ امن خیال و پرواز در افق‌های زیبای سراب را رها کرده‌ام و دشواریِ زحمتکدۀ فکرت و سختیِ روشِ عقل را برگزیده‌ام .
من از ناتوانی خود در تبیینِ جهان بی‌تاب و ناآرامم ، آنچنان بی‌تاب و ناآرام که از جهان گله دارم .         
ای جهان ! من کودکِ طغیان‌گر و عصیان‌گر و پرسشگر تو اَم . من از آب و دانه و ساحلِ اَمن نمی‌پرسم ، آن می‌پرسم که ای چرخ ، ما را چرا زاده‌ای و چرا انگیزۀ پرسش داده‌ای ؟
ای جهان ! من در حسرتِ وصالِ حقیقت و کشف رموزِ تو بی‌تابم . بگو ، بگو چرا با کیمیایِ خود ، مسِ وجودِ مرا به داناییِ فطری یا معرفتِ اشراقی زر نمی‌کنی ؟ شاید زرفروشانِ بازارِ ادّعا ، مس‌فروشانند .
ای جهان ! ای واجب‌الوجود و ای علّت العلل ، ای شاه شاهان و ای بُت‌های گلین و سفالین ، ای نورالانوار و مجرّد مجرّدها و ای دلیلِ دلیل‌ها و ای اصلِ اصل‌ها بگو ، بگو که از تو بس گله دارم . نه چهل روز که چهل سال در ریاضت و چلّه‌نشینی در منزلگاه عقلانیّت‌اَم ، امّا تو هرگز رخ ننموده‌ای ، هیچ باد صبایی و هیچ نسیم عنبرآگینی ، تاری از گیسویِ بس سیاهت را کنار نزد و هیچ گریه‌ و لابه‌ام ذرّه‌ای از تو نقاب نکشید .
ای جهان ! از تو بس من گِله دارم . چرا لوحی ساده و دلی زودباور و قلمی هرزه گرد مرا ندادی تا من ، تو را نقاشی کنم و نقشِ خودﹾ ساختۀ تو را ، نقشِ تو انگارم . چرا مرا ساده دل و ساده لوح نزادی تا نقش و نقاشِ تو اِنگارم ؟
ای جهان ! ای سیاهتر از سیاهیِ محض ، چرا مرا کنار این سدّ عظیمِ عبور ناپذیر کشانده‌ای و در پای دیوارۀ عبور ناپذیرِ خود ، مرا به غُل و زنجیر کشیده‌ای ؟ تو که نه رُخصت دیدار می‌دهی و نه فرصتِ وصال ، از چه اِی مجهولِ اعظم ، شوقِ وصالت در من نهادی امّا در فطرتم دانایی نگذاشتی ؟