ادامه مبانی سیاسی نظریۀ جهانوطنی
هِگل به کمک دیالکتیک ، از فرد به خانواده و از خانواده به شهر و جامعۀ مدنی و از جامعۀ مدنی به کشور میرسد امّا ناگهان در ذهن خود ، روانی و پویائی را از دیالکتیک بازمیستاند و به آن دستورِ ایست میدهد و از کشور و ملّت به زمین و انسان نمیرسد. این در حالی است که فرخندهترین پیآمدِ دیالکتیک میتواند محو دولتهای محلی و پدیدآمدن جهانوطنی و یا به عبارتی دیگر نیستیِ ملّیتگرائی در هستیِ انسانگرائی باشد .
لین و. لنکستر در کتاب خداوندان اندیشۀ سیاسی عقیدع هگل را چنین بیان می کند:
یک دولت جهانی یا حتی یک فدراسیون صلحآمیز دولتها در نظر وی [ هگل ] انکار دیالکتیک است ، زیرا رژیم سیاسی واحد و مسلط باید ضرورتاً ضد خود را به بار آورد . بنابراین ، در ماهیت واقعی قضیه ، هیچ داور متنفذی میان دولتهای مطلقه جز جنگ وجود ندارد . ( ک 8 ، ص 1154 )
تعصّبات ملّی به هگل اجازه نمیدهد که از طریق دیالکتیک از ملّیتگرایی ، انسانگرایی را استنتاج کند .
من نیز چون هِگِل به مرز و بوم و ادبیات و آداب و رسوم و عادات و هنرِ ملّیِ خویش– به ایرانِ عزیز و ایرانی بودن- میبالم امّا علاقه به ادبیات و هنر و آداب و رسوم ایرانی را در مقابله با عقلانیتِ نظریۀ جهانوطنی نمیبینم . مترجم گرانقدر ایرانی حمید عنایت ( 1361 – 1311 ) از گفتار سیسرون چنین برداشتی دارد :
سیسرون ، وفاداری آگاهانه به این « شهر جهانی » یعنی جامعۀ بشری را بلند پایهترین آیین اخلاقی میداند و در عین حال تأکید میکند که وفاداری به میهن و زادگاه نیز احساسی پر ارج است ولی میان این دوگونه وفاداری منافاتی نمیبیند . ( ک 2 ، ص 128 )
پاره پاره بودنِ زمین و تعلّق سرزمینی خاص به گروهی خاص ، هرچند در شرایط کنونیِ جامعۀ بشری طبیعی است- زیرا که واقعیتی است موجود- امّا رفعِ تضاد میانِ جزئیتِ وجود کشورها و ملّتها با کلیّتِ زمین و انسان را باید در رسالتِ سنتزی دانست که در حال وقوع است و دیر یا زود این سنتز ، عقلانیتِ جهانوطنی را از قوه به فعل میآورد .
ملّتها و دولتها چگونه شکل گرفتهاند ؟ آیا تشکیل ملّتها و دولتها و نشانهگذاری مرزهایِ بین کشورها ، عیناً و دقیقاً مشابه علامتگذاریِ درندگانی چون شیر یا ببر در جنگلها ، برای مشخّص کردنِ قلمروِ آنها نبوده است ؟